جمعه, 14 اردیبهشت 1403
جمعه, 14 اردیبهشت 1403
Friday, 03 May 2024
روزنامه گیلان امروز [ شماره ۶۴۹۷ ]

 

یک مرثیه واقعی دیگر در پایان سال 1402

کوروش مهیار

کوچک که بود در دنیای بی خبری و خواب آلود  روستایش  و در میان کارهای سخت کاشت و داشت و برداشت وجین و گاو و مال و بج کیسه زنی و کوتی و انبار با خود می گفت که آیا تا آخر عمر باید همین گونه ادامه دهد؟ چرا که نه. مگر از دل دشتهای پر واش و خلف و درخت پشت تپه های کمادل را  به دنیاهای دیگر برایش باز نیست؟ حتما جائی است. بزرگتر که شد با فوت اَجان همین بجار وارثی میان برادرها و خواهرها و وارثین آنقدر تقسیم شد که ترجیح داد سهم خود را به مبلغی به برادر وسطی خانواده بفروشد. آنهم به اقساط. آنهم با گرفتن برنج بجای پول. وفروخت. جاده ها که بهتر شد برای فعلگی و کارگری، هراز گاه به فومن می رفت. یک روزدر عصر سه شنبه بازارهفتگی شلوغ آن درحین گشت زدن  به یک همولایتی اش بر می خورد. جویا که می شود. می فهمد او بر کارگری یک کارخانه در رشت مشغول است. یک چشمه اتاق و ایوان هم در کوچه پس کوچه های خواهر امام اجاره کرده است. گاها هم غروب جمعه ها با زنش بستنی لیوانی از دستگاه در کنار پیاده رو می خورد. به فکر می افتد که با همسر تازه عقد کرده اش به کارگری کارخانه ای در رشت برود. یه چشمه اتاقی بگیرندو یه زندگی دیگه و از کنار دستگاهی که دوستش می گفت بستنی بخورند. دو نفری. هزار کورد کمری می شود تا در کارخانه رشت مشغول به کار می شود. اوائل که اسمش آزمایشی است . جان کندن است. از جابجائی سنگ ها و بارو بنه تا کلنگ و بیل و صاف و صوف کردن هر چیزی. باکی نبود. برای بنیه کار کرده او قابل تحمل است. عشق کار و حقوق بخور نمیر و زندگی در رشت با آن چراغ ها و بستنی خوشمزه هر از گاه.  ناهار اگر سیب زمینی پخته ای بود با  چمپه بج *  پخته گود شده که ضیافتی است و گرنه نان  بربری  و گوشه خلوتی از کارخانه . اگر دقایقی بحال خود وانهاده می شدند به وقت ظهر گله ای نمی کرد. جابجا مدیر داخلی در گوش هر یک می خوانده که کارها که راه افتاد انتخاب می شید. خوشبخت می شید. پس خودتون رو نشون بدید. اینقدر زر زر و پول پول نکنید.   بیشتر وقت ها در تاریکی شب به ولایت خود کمادل می رسید و صبح هم در تاریکی خواب آلود و خسته، به سمت رشت و کارخانه خود را می رساند.  او در  روزی که تعطیل  و درسه شنبه بازار فومن قدم می زده به یک همولایتی خود گفته که در کارخانه بزرگی کار می کند و هر از گاه هم در کنار خیابان بستنی می خورد.  کار اما با هر جان کندنی که بود از سر سال که رد شد زمزمه خصوصی سازی؛ خصوصی سازی شنید. این دیگر چه هست. به چشم کارگران قدیمی که سالیان سال در آن کار می کردند خوب و خوش یمن  نمی آمد.عده کمی هم می گفتند که در کارخانه خصوصی شده ، صاحبانش احساس مسئولیت بیشتری می کنند. انشاا... وضعمان بهتر می شود. او اما با خود می گفت که تا حالا به امید قولهائی که برای آینده شنیده است مانده! و گرنه تا حالا که حقوق برای کرایه ماشین و اندکی خوراک هم کافی نبوده . یعنی بهتر می شود؟ حتما بهتر می شود .

ورود چند حاج خانم،بزرگوار و محجبه و مهربان از پایتخت برای خرید کارخانه که اعلام می شود، ترس و دلهره و تشویش بطور مخلوط در دل همه می جوشد. حاج خانم ها به همراه وکلا  و مباشران،  سپرد ن گردش صنایع را به دست مردم تبریک گفته و آمادگی خود را برای مدیریت صحیح و پیشرفت در کنار کارگران معظم اعلام می دارند. آنها عدم توسعه و کم بهره وری و.. را بخاطر بی انگیزگی مدیریت و کارمند خسته دولت بودن این کارخانه ها در گیلان میدانند. با سخنرانی انسان دوستانه و دست کارگر بوسانه ای، حالا  همراه امضا و کاغذ و مدارک ، کارخانه دیگر صاحب مدیریتی مردمی و مشخص و متشخص می شود. الحمدا.. .

  اکنون برای نجات کارخانه و سروسامان وضعیت و حقوق افراد پر شر و شور، نمایندگان صاحبان محترم کارخانه با سرعت چشم بر هم زدنی زمین های محوطه را که در بهترین مکان قرار گرفته تفکیک و به فروش می رسانند. بالاخره باید بافکر و برنامه کارخانه را به سود  رساند. این همه زمین که افتاده به چه درد می خورد آخر. خدا را شکر فعلا پول سرمایه گذاران برگشت . این شاید جراتشان را برای ریسک و گسترش بیشتر کند. راستی مگر چقدر خریده بودند که با با فروش زمین بدهی شان صاف شد. آخه می گند که همین خرید را هم نسیه کرده بودند. مهم نیست . کارخونه تولید بکنه و ما هم کار. چه فرقی می کنه.

با کمک مدیر داخلی های جدید و سر کارگرهای هیکل مند و اغلب خاموش ، از درون سوله های کارگاه ،اول دستگاه های رزرو را بیرون آورده ومی فروشند. بعد ترها خیلی ازاضافات انبارها و دستگاه های فعال از کارخانه خارج می شود.لابد به مصلحت است دیگر .  حواس ها اما کم کم پرت می شود.حقوق ماهیانه چرا کم کم تلنبار می شود.احتمالا آن حاج خانمها بنده خدا ازاین احوالات بی خبرند شاید.

گناه که نکرده اند . در پاسخ های خصوصی می گویند که کارخانه دولتی و ضرر ده بود که برای مردمی کردن آن خریده ایم. کارگران از گرفتن دستی و برنج و تخم مرغ ومایحتاج دم دستی از خانواده های خود و همسرانشان در روستا خسته شده اند. دسته جمعی با اجازه قبلی جلوی کارخانه پرده می زنند. خواهان حقوق های عقب مانده و دخالتی برای سروسامان زندگی هستند. البته مسئولین هم محترمانه از جوابگو نبودن تراز مالی و دخل و خرج و ضرر و بدهی های بالا در بخشنامه ها وارد می شوند. پس فعلا موقتا برای سامان شدن کارخانه و فردائی بهتر برای تک تک آن کارگران عزیز کار تعطیل می شود.اگر در جائی بتوانند مشغول شوند مانعی ندارد! از تلگرافها حجتی نیست.لذا چشمان هاج واج همه آن 155 کارگر اغلب روستائی به جاده تهران مانده است بالاخره یک طوری می شود.

این همه آدم با خانواده هاشان که بحال خود رها نمی شوند. می آیند و کارها درست می شود و همه دوباره مشغول خواهند شد. انشاالله.

 55 ماه است که لحظه ها برای کارگران بی کار شده و بی حقوق مانده در کنار خانواده هایشان می گذرد.

زن او بیهوده با گفتن خدا بزرگ است می خواهد که زهر این فشار بر مردش را کم کند. پیش خود متعجب است که چطور می شد به کار و همین زندگی معمول ادامه می دادند. سالها قناعت دیگر باهاشان عجین شده. همین سیب زمینی و ترُش واش پخته و گذران هر چیز با دو بچه قد و نیم قد. خدا بزرگه بابا، همه چیز که برای همیشه نمی مونه. هر چهار نفر به همدیگر نگاه می کنند. بدون قدرت هیچ کلامی . فشار بیش از حد ، هر گونه کلام و زاری را از آدم می گیرد. و گاه با یک لبخند تلخ و یا نگاهی در سکوت همه چیز فریاد می زند.و اینکه این مرد دیگر روی گرفتن همین چمپه بج و سیب زمینی و پیازو مرغانه* را از اقوامش در دیهات ندارد.

هر از گاه پرده زرد رنگ جلوی کارخانه که حاوی ناله و آه و گاه تهدید و خشم است بر اثر باد وباران و آفتاب به زردی زده و عوض می شود. شعارهای که مانند * گورخانه بی باران * بی اثر است.  گاه امضاهائی از کارگران گرفته می شود. هر سال دوماه حقوق بازنشستگی و چه و چه خواهیم داد. انواع رضایت نامه ها که از روی ناچاری و خستگی و کدخدامردی بده بستان می شود.از ان کامیون نامه هائی که به همراه مسئولین و رئیس دولتین به تهران رفته هم هیچ خبری نمی شود. البت که در صدر خبرها کماکان خدا را شکر زحمتکشان و کارگران مومن و مهربان و قهرمان و یاور دولت و ملت و کشور و کارخانه ها هستند. شاید فرجی شد. ناامید شیطان است. او گاه سر ظهر وقت اَذان اگر که در اتاق باشد، عطر پخت برنج از حیاط همسایه به مشامش می رسد. چشمان همسر زود تکیده شده اش با نگاه وامانده و ناچارمندش و نگاه های پر آب و حریص و متعجب بچه ها تلاقی می شود. آندو کودک معصومانه و ساکت و بی اعتراض به سق زدن نان سفتی مشغول هستند. در حالی که به تصویر بنزی  کهدر تقویم روی دیوار آویزان شده می نگرند؛ به سادگی با خود فکر می کنند آیا دنیایشان همین است. مرد بی اختیار به پرده جلوی کارخانه ، صحبت های وکلای کارخانه، سخنرانی به حق رئیس دولت و هیاهوی جمعیت حاضر در استادیوم عضدی، به مقنعه و چادر مشکی حاج خانم های محترم صاحب کارخانه ، به خونسردی و شادابی و وقار و بی تفاوتی شان فکر می کند. به جسدغرق در خون همکار خویش که با داس گلوی خود را زده بود و به صبح زود فردا که باید جلوی شهرداری برای فعلگی برود فکر می کند. هوا دیگر چرا بق کرده . خیال بارون نداشته باشه. آخ اگه فردا بارون بزنه!

 

 

 

به اشتراک بگذارید:

نظر شما:

security code
طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان